♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
توی محله مون خونه ای قدیمی بود
صاحب اش یه پیر مرد بود که چند سالی میشد فوت کرده بود
بچه هاش همه خارج از کشور زندگی میکردند واسه همین خونه خالی مونده بود
بچه های محل اسم خونه رو گذاشته بودن متروکه ارواح
چو افتاده بود که روح پیرمرده تو خونه سرگردونه، هیچ بچه کوچیکی جرعت رفتن به سمت اون خونه رو نداشت
صبح که داشتم میرفتم مدرسه تو کوچه ای که متروکه ارواح بود یه صداهایی می اومد نزدیک خونه که شدم فهمیدم صدا از اونجاست، صداهایی مثل خنده و جیغ و داد و کوبیدن قابلمه روی زمین. از تعجب تمام شاخک های مغزم فعال شدن، یعنی کی اونجاست
دلم میخواست از دیوار برم بالا و نگاهی به حیاط خونه بندازم ولی امتحانش به دیر رسیدن نمی ارزید
ایندفعه اگه دیر میرسیدم اخراج رو شاخم بود پس بیخیالش شدمو با سرعت به طرف مدرسه رفتم. تو تمام مدت فکرم پیش متروکه و صداهاش بود نتونستم به سامان و امین بگم چون ممکن بود بگن خیالاتی شدی یا مسخره ام کنند و پیش خودشون بگن اردلان ترسید که نرفت تو خونه ببینه چه خبره
اما یه چیزی مثل کرم تو وجودم وول میخورد باید حتما اسرار اون خونه رو کشف میکردم
ادامه دارد
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
پنجره | قسمت اول ◄